پست اول
مقدمه: هر کدام از ما در کتاب زندگی، فصلهایی داریم که هیچکس از آنها با خبر نشدهاست. فصلهایی که با خودکار بیرنگ فراموشی آنها را بر دفتر زندگی رنگ میزنیم تا دیگران توانایی دیدنشان را نداشتهباشند ولی خودمان همیشه از آنها باخبریم. شاید فاش شدن این فصلها برای همه دردناک باشد یا حتی باعث شوند تنهاتر از انچه هستیم بشویم ولی بلاخره روزی میرسد که شعله حقیقت زیر نوشتههای نامرئی قرار بگیرد و آنها را برای همه مرئی کند. روزی میرسد که همه ما باید با گذشتهمان روبرو شویم.
شروع:
زل زدهبودم به سنگ قبر مشکی رنگی که حالا پدرم زیرش ، همآغـ*وش خاکی سرد شده و به خواب ابدی رفتهبود. صدای گریه زاریهای عمههام و نالههای سیمین توی گوشم می پیچید. سوز سرد به گردنم شلاق میزد و وادارم میکرد شال مشکی چروکم رو محکم کنم. روی سنگ قبر مشکی با خط خوش و به رنگ سفید شعری نوشتهشدهبود که جمله آخرش برام خندهدار بود: پدرم در همه حال کارگشا بود. پوزخندی گوشه لبم نقش بست. کارگشا؟ کی این شعر مسخره رو دادهبود که روی سنگ قبر بنویسن؟ درختهای کاج فضا رو سردتر و بی روحتر از اون چه که بود نشون میدادن. هر قدمی که برمیداشتی میوههای پوسیده کاج مثل توپهای کوچیک همهجا بودن و بعضی از بچهها درحال بازی باهاشون. خوش بحالشون! مطمئناً متوجه نمیشدن الان داره چه اتفاقی میوفته؛ پی بازی و دنیای کودکانه خودشون بودن. برگهای نازک و سوزنی خشک و قهوهایی رنگ کاجها زیر پات صدا میدادن. لباس سیمین و عمههام که بـ*غـل قبر نشسته و زار میزدن غرق خاک بود. صدای پچپچها و نالههای نوحهخوان پشت بلندگو توی هم میپیچیدن و فضا اطرافو در برمیگرفتن ولی هیچی ازش نمیفهمیدم. هوا ابری بود و گرفتهتر از همیشه. اینبار برعکس هروقت از این هوا بدم میاومد. به قاب عکسش چشم دوختم. نمیشه گفت ناراحت نبودم، مگه میشه از مرگ پدرت ناراحت نباشی ولی نه به اندازه سیمین. چهارسالی میشد که دیگه منزوی و گوشهگیر شدهبودم و خبری از اون دخترک شیطون دوران دبیرستان و اولای دانشگاه نبود که از در و دیوار بالا میرفت. به شدت درونگرا شدهبودم و اینو همه میفهمیدن. به عمو حیدر چشم دوختم. مثل بابا مردی قد بلند بود ولی چهارشونه. دقیقا برعکس بابا بود. بابا مردی با چشمای سبز وحشی و هیکلی لاغر بود. لاغر بودن صورتش باعث میشد صورتش بیشتر زاویهدار به نظر بیاد. عمو بادیدن نگاه خیرهام، سرش رو پایین آورد: جانم عمو جان؟
جالب بود دیگه باید فامیلمون رو فقط توی قبرستون و توی مواقع غمگین میدیدیم. دیگه خبری از اون خانواده و فامیل مهربون دوران کودکیم نبود. خیلی ازشون فاصله گرفتهبودیم. معلوم نبود بابا چیکار میکرد که همیشه سعی داشت از خانوادهاش دور باشه. با تموم شدن حرفم و دور شدن عمو سعی کردم از بین جمعیت بگذرم و کنار قبر بشینم.
با هرقدمی که به سمت قبر برمیداشتم جمعیت اطراف قبر مثل دریایی جلوی روم شکافته میشد. با یه چشم چرخوندن میشد فهمید بیشترشون طلبکارهای بابا هستن. پوزخند تلخی گوشه لبم نقش بست. بعد از ورشکست شدنش از هر کسی که بگی پول قرض کرده و حسابی طلبکار شدهبود. بازم به عکس بابا چشم دوختم.من بابا و هیچ شباهتی نداشتیم. صورت بابا صورتی تقریبا زمخت بود و حتی یک بخش از این چهره رو من به ارث نبردهبودم. چرا هنوز بهش میگفتم بابا؟ به سیمین نگاه کردم. عمههام سعی در آروم کردنش داشتن ولی اون زار میزد و پای چشمهاش کبود بود، پلکهاش سرخ شدهبودن. روی دستهاش و گونههاش هنوز اثر چنگهایی که روز مرگ بابا تا هفتش به خودش زدهبود دیدهمیشد. روی قلبش میکوبید و با صدای بلند بابا رو صدا میکرد. عجیب بودکه هنوز بعد از چهل روز خودشو میزد و گریه میکرد. نمیگم حق نداشت، شوهرش بود و نمیشه گفت عمری ولی چهارده پونزده سالی که باهاش زندگی کردهبود ولی در هرصورت بابا همچین مرد خوبی نبود که بخواد اینجوری براش ناراحت باشه. من که دخترش بودم خوب میدونستم آدم عنق و بداخلاقیه و از طرفی فقط به فکر شرکت ورشکستش. جلوی قبر وایسادهبودم. الان باید میشستم کنارش و هایهای گریه میکردم؟ زار میزدم و بابامو صدا میکردم؟ احساس میکردم پاهام و وزنم باهم در حال جنگن؛ انگار وزنم روی پاهام سنگینی میکرد. روی زانو افتادم. پاهام انگار جون نداشتن. دستم روی نوشته سفید رنگ لغزید: محسن محمدی فرزند علی. بابام تازه داشت شصت ساله میشد. قطره اول که چکید انگار بقیه هم بیاجازه خارج شدن.
گونههام خیس بودن. هرچی که نبود یکی بود که دلم بهش گرم باشه. با تمام بدی که اون و سیمین بهم کردهبودن هنوزم عین قبل دوستش داشتم، تظاهر میکردم به بیتفاوتی. هرچی نبود بابام که بود. من بیست و چهارسال با اون زندگی کردهبودم. نمیخواستم بغضمو نگه دارم؛ یعنی نمیتونستم این کارو بکنم. نمیخواستم بین این همه آدم حالم بد بشه و آبروریزی بوجود بیاد. انگار مغزم تازه داشت آنالیز میکرد اینجا چه خبره! حالا باید چه غلطی میکردم؟ چهل روزی که از طلبکارا فرصت گرفتهبودیم تموم شدهبود و حالافقط خدا میتونست به دادمون برسه.
سیصد میلیون پول کمی نبود. فقط به خاطر اون شرکت لعنتی این کارا رو کردهبود. حتی تا لحظه آخرم سعی میکرد دوباره سرپاش کنه؛ حتی لحظهایی به فکر خانوادهاش نبود. فقط اون شرکت لعنتی!