#پارت۳
دوست نداشتم هر روز چشمم به آقای صادقی بیافته و معذب باشم که نتونستم جوابگوی احساس پسرش باشم
حاج بابا متفکر گفت:
-خب میخوای به آقای جعفری بسپارم برات یه کار دیگه پیدا کنه؟ منو که قابل نمیدونی و نمیای پیش خودم.
شرمنده لــ*ب زدم:
-نه حاج بابا شرمنده اصلا نمیخواستم اینجوری برداشت کنید. من...من...راستش فقط نمیخوام به خاطر اعتبار شما بهم کار بدن. خودتونم میدونید چرا نمیام پیش شما کار کنم.
دوست نداشتم کسی بخواد فکر کنه چشمم دنبال پول حاج بابا یا بقیه ی اموالشه.
........
روبروی تلویزیون کنار سفره ی هفت سین نشسته بودیم و چشم براه بودیم سال نو شروع بشه.
_آغاز سال یک هزارو سیصد و نود و دوی هجری شمسی.
صدای گوینده بود که تحویل سال رو اعلام میکرد،از جام بلند شدم مامان سارا رو بـ*غـل کردم و بوسیدمش حاج بابا بغلم کردو پیشونیمو بوسید.چقدر من این زن و مرد رو دوست داشتم. عیدیم رو که گرفتم هدیه ی جفتشون رو دادم.
مامان سارا خیلی از روسری ای که براش خریده بودم خوشش اومده بودو حاج باباهم به خاطر ساعت ازم تشکر کرد.
****
دوماه بود که با اون فضاحت آرش مارو از عمارت بیرون کرده بود با کلی دنگ و فنگ و بدبختی تونستیم یه اتاق کوچیک نقلی تو سوت و کور ترین نقطه ی شهر پیدا کنیم.
سال تحویل بود و من یه دختر 16ساله داشتم اولین سال توی عمرمو بدون مادرم پشت سر میذاشتم،شایان خیلی داغون بود زیر چشماش گود افتاده بود میگفت خوبم ولی هرچی بود منم یه خواهر بودمو میتونستم برادرمو بفهمم و درک کنم اما چکار میتونستم بکنم؟
چکار میتونستیم بکنیم؟
با پدری که عین خیالش نبود که تو چه فلاکتی افتاده و افتادیم و یک مادر که به خانوادش خیانت کرده بود و به غیر از شوهر قانونیش با یه مرد دیگه هم بوده.
اما....بالاخره هرجوری بود میگذشت یعنی باید سعی میکردی خودتو با این زندگی وفق بدی اما من نمیتونستم کاری بکنم و همدمم گاهی شایان بود و گاهی اشکام؛
بالاخره با هر فلاکتی بود میگذشت.
با اون شرایط دیگه نمیشد درس خوند تصمیم گرفتم که برم بیرون و یه کاری برا خودم دست و پا کنم فردای اون روز تصمیممو عملی کردم،بالا خره باید یه جوری این زندگی نکبتی رو اداره میکردم یا نه؟شایانم میرفت سر کار ولی در آمد زیادی نداشت.
اون روز هرچی دنبال کار گشتم نتونستم کاری رو پیدا کنم،خب عادی هم بود کسی به یه دختر بی تجربه کاری رو نمیسپرد.
دیگه خسته شده بودم برگشتم و سعی کردم هرچه زود تر برسم تا یه چیزی برای شام آماده کنم.
رسیدم خونه هرچی در زدم کسی درو باز نکرد راستش نگران شدم چون بابا سر کار نمیرفت و همش تو خونه بود به همین خاطر رفتم پیش صاحبخونه و کلید یدک رو ازش خواستم که اونم نگرانیمو درک کرد و کلید و بهم داد.
درو باز کردم رفتم توی اتاق اونقدری کوچک بود که به همه جا دید داشته باشم.
با دیدن صحنه ی روبروم روی دوتازانوم افتادم.
بابا اونطرف سالن افتاده بود و دهنش کف کرده بود...
#پارت۴
****
صدای مامان سارا باعث شد از افکارم بیام بیرون.
_تو حواست کجاست دختر؟نمیخوای جایی رو برای تفریح پیشنهاد بدی؟
من:
-نه ه ترجیح میدم بمونم تو خونه.
مامان سارا نا امید نفسی کشید و گفت:
-من دیگه نمیدونم چیکارت کنم که بیای بیرون یه کم.هرجور راحتی پاشو بریم شام بخوریم.
آروم لــ*ب زدم:
-چشم.
رفتم تو آشپز خونه سودابه خانم رو دیدم.
نمیدونم چرا اما وقتی سودابه خانم رو میدیدم یاد خودم و بدبختیام میافتادم .
رفتم کنارش باهاش دست و روبوسی کردمو سال نو رو بهش تبریک گفتم اونم بغلم کرد پیشونیمو بوسید و بهم تبریک گفت.
_کیش و مااات
جیغی از سر شادی کشیدم:
-دیدی بازم من بردم؟
حاج بابا:خب قبول (رو مبل کنار خودش جا باز کرد)بیا بشین وروجک خانوم.
نشستم کنارش بغلم کرد پیشونیمو بوسید :
-دختر خودمی دیگه.
ابوهامو انداختم بالا:
-که چی؟
حاج بابا:
-که شطرنجت اینقدر عالیه مثل خودم
خندیدم:
-اهان پس برا همین همیشه از دخترت میبازی؟
*******
بالاخره تعطیلات نوروز هم تموم شد و من دوباره باید دنبال کار میگشتم اونم کاری که باب میل من باشه.
آرش:
_کیوان چند بار بهت گفتم این عوضی به درد کار کردن تو شرکت من نمیخوره؟
دستشو بالا آورد و آروم گفت:
-یکم اروم باش تا باهم صحبت کنیم.
فنجون روی میز رو جوری پرت کردم طرف کیوان که اگه سرش رو نمیدزدید صورتش داغون شده بود.
با اخم نگاهی بهم انداخت:
-چرا باز وحشی شدی فکر کردم آدم میشه خوب حالا هم که اخراجش کردی دیگه چه مرگته؟
-ببین کیوان یه هفته وقت داری یه آدم کار بلد پیدا کنی فقط یه هفته لطفا مثل شاهکار این دفعت هم نشه.
کیوان سعی کرد آرومم کنه:
-خیلی خب اروم باش درستش میکنم
_حالام برو تا نزدم دکورتو بیارم پایین.
چقدر من باید از دست این پسر حرص بخورم هزار بار بهش گفتم شرکت من جای این مرتیکه آشغال نیست، میدونستم آخرش یه گندی بالا میاره مخصوصا که این اواخر همش دوروبر خانوم جمشیدی می چرخید امیدوارم این کیوان دوباره گند نزنه و یه مدیر مالی درست و حسابی بیاره تو این شرکت!!!
#پارت ۵6/9/18
#5 یه نگاه به ساعت انداختم؛چه زود پنج شد.سریع از شرکت زدم بیرون دم خونه ی الیسا زدم رو ترمز و با دوتا بوق کوتاه الیسا رو از اومدنم باخبر کردم چیزی نگذشته بود که کیوان و الیسا و کیان کوچولو که 6سالی بود عضو این خانواده شده بود اومدن بیرون کیان جیغ کشان اومد سمت در جلو خودشو از صندلی کشوند بالا و بهم گفت:
-دایی جونه کمربندمو برام ببندی؟؟
با خنده کمربندشو بستمو گفتم:
-تو که باز سلامتو خوردی وروجک
بایه حالت بامزه زد روی صورتشو گفت:
-وااای سلام دایی جون
من:
-سلام فسقل دایی
سرمو برگردوندم سمت الیسا و گفتم:
-یالا پس.
الیسا سوار شد روبه کیوان گفتم:
-مامان گفته که بهت بگم شب برای شام بیاین خونه ی ما یادت نره بیای
-باشه خداحافظ.
به سمت شهر بازی حرکت کردم.
واقعا دیگه خسته شده بودم.این کیان فسقلی همه ی وسایلو از دم سوار شد من و الیسا رو هم مجبور کرد که باهاش سوار چرخ و فلک بشیم.ناخودآگاه یاد اون روزی افتادم که برای اولین بار با مامان و مجید اومده بودیم شهربازی،آخه ما بیشتر وقتا با اون زنیکه پریچهر می اومدیم اما یه روز با گریه مامان و بابا رو زور کردیم که همراه ما بیان شهر بازی،وقتی هم اومدن به زور سوار چرخ و فلکشون کردیم اما مامان تا دو روز بعدش هم سرش گیج میرفت.با خنده برگشتم سمت الیسا دیدم اونم تو فکره دستمو جلوی صورتش تکون دادم:
-کجایی الیسا؟