به سمت در خروجی رفت و مدارک و اطلاعات مورد نیاز را که حالا در دست داشت، محکمتر گرفت. قفل ماشین را زد و بعد از باز شدن ماشین، پشت ف
رمان نشست. ماشین به نام مادرش بود و بهندرت و برای کارهای خاص از آن استفاده میکرد؛ البته به دور از چشم مادرش. همین حالا هم اگر او را میدید که ماشین را برداشته است، تا چند روز در خانه دعوا و فریاد بود.
لبخند کجی زد و پرونده را باز کرد تا نگاهی به اطلاعات داده شده بیندازد. زیر لــ*ب آن را خواند:
-خب خب، بزار ببینم چی داریم. باند قاچاق دختر، سه ساله که فعالیت میکنن و هر سری یه طوری در رفتن. به به... خب چرا دختر آخه... هوم، خوبه، این سری به امارات میبرن ظاهرا. چجوری رو کنیم شما رو قاچاقچیان عزیز؟
پرونده را بست و روی صندلی کناری گذاشت. روی ف
رمان با انگشتانش ضرب گرفت و لبخند مطمئنی زد.
-منتظر من باشید.
ماشین را روشن کرد و به راه افتاد. علاوه بر این که، ماموریت دشواری بود، به عنوان اولین ماموریتش بعد از ارتقا هم حائز اهمیت بود. باید برنامهی درست و دقیقی میریخت که بتواند آنها را دستگیر کند.
بعد از اینکه به خانه رسید، سریع به اتاقش رفت و پرونده را روی میز گذاشت. روی صندلی نشست و بقیه ی اطلاعات را هم خواند. از صحبت های تلفنی شان معلوم شده بود که آخر هفته ی بعد، زمان خروجشان از ایران است. به خیال خودشان به صورت رمزی و پنهانی پشت تلفن صحبت میکردند، غافل از اینکه بعد از سه سال، صحبت هایشان توسط بچه های سازمان، رمزگشایی شده بود.
ظاهرا فقط دو محموله ی دیگر داشتند تا برای همیشه از ایران خارج شوند و جایشان را به گروه دیگری بدهند، پس دستگیری آنها در این ماموریتهای آخر میتوانست ضربه بزرگی به گروهشان وارد کند؛ فقط کافی بود نقشه ی منظم و بی نقصی ارائه شود تا بی سروصدا بتوانند نزدیک شوند و آنها را دستگیر کنند.
آن روز را کامل صرف طراحی برنامه کرد و تا شب مشغول بود. بعد از این که توانست برنامه ای بی نقص و دقیقی را پس از ده ساعت کار بی وقفه به اتمام برساند، نفس راحتی کشید. از نقشه اش مطمئن بود، اگر بچه های سازمان هم آنطور که او میخواست، کمکش میکردند، میتوانست این پرونده را با موفقیت ببندد.
برنامه اش را لای همان پرونده گذاشت و آن را زیر تخت روی بقیه ی پرونده ها گذاشت. روی تخت دراز کشید تا خستگی اش کم شود و چمدانش را ببندد.
او تصمیمش را گرفته بود و سپهر را به مادرش ترجیح داد. تحمل چندساعته ی سپهر، آن هم درصورتی که او را نمیدید، خیلی راحت تر از تحمل همیشگی مادرش و شنیدن دادوفریادش بود.
نفس عمیقی کشید و چمدانش را روی تخت باز کرد. همهی لباسها و وسایل موردنیازش را جمع کرد و کاملا فشرده در چمدان جا کرد. از آنجایی که مثل سایر دخترها، وسایل و لباس هایش زیاد نبودند، به راحتی توانست همه ی آنها را در یک چمدان جا کند.
بعد از اینکه آخرین لباس را هم در چمدانش گذاشت و در آن را بست، با خستگی خود را به سمت تخت کشاند. کارهای امروز او را بهشدت خسته کرده بود. فردا صبح باید وسایلش را میبرد و در مکان جدید مستقر میشد. آنقدر خسته بود که بعد از چندثانیه، در خواب عمیقی فرو رفت.
دنیای شگفت انگیز خواب، او را در خود غرق کرده بود و در پیچ وخم جاده اش، بهتنهایی میرقصید. گاه با کسی همراه و هم مسیر میشد و گاه، تک وتنها آن مسیر خطرناک را می پیمایید؛ اما در هر زمان، چه با کسی و چه تنها، خود را گم نمیکرد و باآرامش و طمأنینه، پیچ وخمهای جاده را پشتسر میگذاشت. گاه با صدای آواز گنجشک ها که طنین انداز میشد، میرقصید، و گاه گیسوان پریشانش را به دست باد میسپرد.
با صدای زنگ ملایم گوشی اش، از دنیای خیال انگیز خواب، دل کند و آن را خاموش کرد. به ساعت دیواری نگاه کرد. عقربه های آن، ساعت نه را نشان میداد. نفس عمیقی کشید و از تخت گرم و نرمش به سختی جدا شد.
بعد از خوردن صبحانه ای کامل، لباسش را که از شب قبل آماده کرده بود، به تن کرد. چمدانش را به دست گرفت و برای بار آخر به اتاقش نگاه کرد. خالیتر از همیشه بهنظر می آمد. قرار بود میز و صندلی و تختش هم تا عصر به خانه ی جدید، منتقل کنند.
پس از آخرین نگاه ها به اتاقش، چمدان را روی زمین بهدنبال خود کشید و از اتاق خارج شد. صدای چرخ چمدانش روی پارکت، نگاه مادرش را به خود جلب کرد. مادرش دست به کمر نگاهش کرد و گفت:
-تصمیمت رو گرفتی پس.
-نگران نباش، بهت سر میزنم.
-نمیخواد زحمت بکشی، هر وقت میخوای بیای، با سپهر بیا، حوصله ات رو تکی ندارم.
حتی در آخرین لحظه ها هم دلش را به درد آورد. درحالی که اشک چشمانش را پر کرده بود، بهسختی لبخندی زد و گفت:
-هیچ وقت منو دوست نداشتی، نه؟
صدایش میلرزید. بغض کرده بود. مادرش به سردی نگاهش کرد و گفت:
-من فقط به بچه ام بها میدم.
-مگه من بچه ات نیستم؟